سه شنبه 22 بهمن 1392 ساعت 1:25 |
بازدید : 215 |
نوشته شده به دست mehdi.ma31 |
(نظرات )
عاقد دوباره گفت:وکیلم؟
اما پدر نبود... ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود...
گفتند:رفته گل...نه گلی گم...دلش گرفت... یعنی که از اجازه بابا خبر نبود...
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت آن فصل های سرد که بی دردسر نبود... ایکاشنامه ای،خبری،چفیه ای... رویای دخترانه او بیشتر نبود...! عکس پدر، مقابل آیینه شمعدان آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود... عاقد دوباره گفت:وکیلم؟دلش شکست... یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود...
او گفت با اجازه بابا بله بله مردی که جز خاطره ای مختصر نبود...